کلبه کوچک راز بزرگ
نوشته شده توسط دستان خود سیا مک

نماد عاشقی


دوست داريد بدونيد که چرا نماد عاشقي،قلبي که تير وسطش خورده؟


نماد عشق يک قلبه. اما نماد عاشقي قلبيه که تير وسطش خورده. کمتر کسي شايد راز اين قلب تير خورده رو بدونه. لااقل من تو اينترنت هر چی گشتم نه به فارسي و نه به انگليسي در اين زمينه چيزي نديدم.
در نتيجه خودم مي‌نويسمش تا هر کسي دنبال معنيش گشت، جوابشو اينجا پيدا کنه.
در باور يونانيان باستان هر پديده اي يک خدايي داشت. همه خدايان هم يک خدا يا پادشاه بزرگ داشتند که اسمش زئوس بود. يک شب به مناسبتي زئوس همه خدايان را به جشني در معبد کوه المپ دعوت کرده بود.
ديوانگي و جنون هم خدايي داشت بنام مانيا. مانيا چون خودش خداي ديوانگي بود طبيعتا عقل درست و حسابي هم نداشت و بيش از حد شراب خورده بود. ديوانه باشي، مست هم شده باشي. چه شود!


خدايان از هر دري سخني مي‌گفتند تا اينکه نوبت به آفريديته رسيد که خداي عشق بود. حرف‌هاي خداي عشق به مذاق خداي جنون خوش نيامد و اين ديوانه عالم ناگهان تيري را در کمانش گذاشت و از آن سوي مجلس به سمت خداي عشق پرتاب کرد. تير خداي جنون به چشم خداي عشق خورد و عشق را کور کرد.
هياهويي در مجلس در گرفت و خدايان خواستار مجازات خداي جنون شدند. زئوس خداي خدايان مدتي انديشه کرد و بعد به عنوان مجازات اين عمل، دستور داد که چون خداي ديوانگي چشم خداي عشق را کور کرده است، پس خودش هم بايد تا ابد عصا کش خداي عشق شود. از آن زمان به بعد عشق هر کجا مي‌خواهد برود جنون دستش را مي‌گيرد و راهنمايي‌اش مي‌کند.

به همين دليل است که مي‌گويند عشق کور است و عاشق ديوانه و مجنون مي‌شود. پس تير و قلب و نقش اين دل تير خورده اي که مي‌بينيد ريشه در اسطوره هاي يونان باستان دارد.

بعدها روميان باستان آيين و اسطوره هاي يونانيان را پذيرفتند و تنها نام خدايانشان را عوض کردند. در افسانه‌هاي روم باستان زئوس را ژوپيتر، خداي جنون را ارا و خداي عشق را ونوس مي‌ناميدند.
در نتيجه به باور آنها اراي ديوانه چشم ونوس زيبا را کور کرد.

پ.ن:عشق واقعا جنون است اما اگر دو طرفه و واقعي باشد لذتي دارد که مپرس. ولي عشق يکطرفه انسان را پريشان و خوار و حقير مي‌کند.
 

زمان میگذره و ادما وقتی گذشت زمان رو میفهمند و حس میکنند که باور میکنند که به یه زمان و مقطعی رسیدن که نیاز هاشون اونارو وادار میکنه که بعضی وقتا دیگه باور کنند تنهاند و هیچ پشتیبانی ندارند.

سالها از اون ظهر اشنایی میگذره من تو یه مکانیکی کار میکردم وضع مالیم بدنبود کارم و با صداقت و همه وجود انجام میدادم. پاک و صادق بودم خدا تو وجودم بود اما اون روز.

اره اون روز وقتی یه ماشین رو بعد تعمیر بردم بیرون  که امتحانش کنم  نمیدونم از شانس قسمت هرچی اسمش وبزاریم یه ماشین دیگه زد بهم البته مقصر اون بود ماشین من یعنی ماشین که  برا ازمایش بردمش زیاد چیزیش نشد اما ماشین اون بنده خدایی که زده بود بهم سپرش خم شده بود و...

از ماشین اومدم بیرون خیابون کاملا خلوت بود یه دختر بود.بهش گفتم خانوم میزاشتی از مهر گواهینامت بگذره خشک شه بعد سوار ماشین میشدی.دختره که انگار ترسیده بود مات بود حرف نمیزد منم ادمی نبودم هوچی بازی در بیارم و سرو صدا راه بندازم.

گفتم ببخشید اصلا گواهینامه دارین؟ البته میبینید که هم مقصرید هم ضرر کردین دختره با صدای بریده گفت ماشین بابامه نمیدونه بعد زد زیر گریه منم که دل رحم بودم مخصوصا جلوی خانوما گفتم اشکالی نداره الان زنگ میزنم پلیس راهنمایی رانندگی میاد مشکلمون حل میکنه و هنوز حرفم تموم نشده بود  که گفت ترو خدا هزینه خسارتش و میدم اما به پلیس نگین بابام بفهمه میکشتم .

وقتی اون وضع و حالشو دیدم گفتم شانس اوردین چون من خودم مکانیکم و تو تعمیرگاه کار میکنم.

انگار با این حرف دختره کمی ا روم شد گریش بند اومد.خانوم پشت من راه افتاد و تا تعمیرگاه رفتیم ماشینو بردیم تو و بعد دیدن سپر بهش گفتم یه صافکاری داره و رنگو اینا که زیادم طول نمیکشه البته منظورم بیشتر از 1 روز بود.

خلاصه ماشینرو از روز اولشم بهتر درستش کردم .بهش گفتم خانومه! ببخشید اسمتون و گفت امساک مهسا امساک هستم ولی  میتونی مهسا صدام کنی گفتم منم دیانت هستم اسمم هم امیره بعد معرفی کردن همدیگه  کمی رابطه دوستی بینمون ایجاد شد بعد تعمیر ماشین خانوم امساک و البته هزینشم گرفتم اما با تخفیف ویزه اون روز گذشت و از اون خانوم خبری نشد تا چند وقته بعد اینم بگم اون روزا مبایل این قدر فراوون نبود و من مبایل نداشتم .

چند وقت بعد دوباره خانوم امساک اومد و  این بار هم انگار تصادف کرده بود البته ماشین و به جدول دم خونشون زده بود و من دوباره براش ماشینشو تعمیر کردم.این روند ادامه داشت تا بین ما یه رابطه دوستی و صمیمیتی ایجاد شده بود که بعد چند بار اون خانوم البته دختر خانوم برای تشکر منو دعوت به نهار کرد و بیرون رفتیم و بعد من دعوتش کردم این بیرون رفتنا از یه تصادف ساده به  یه رابطه دوستی و بعد عاطفی تبدیل شده بود.

نمیدونم کی متوجه شدیم که همو دوست داریم  نا گفته نمونه اون موقع این حرفو که ما بهم نمیایم و یا سطح زندگیمون با هم فرق داره وکلی از این حرفا رو بارها به خودم گفتم و اخرشم میگفتم اینا همش حرفه.

نمیدونم  ایا عشق وجود داره و یا اصلا این عشق و عاشق بودن از کجا اومده و چرا اون لحظه که ادم باید عاقل باشه و شعورو درک و فهمش به کار ببره این کارو نه تنها نمیکنه بلکه هم کر هم کور ولال میشه به خاطر عشق .دوست داشتن و...

حدود چند ماهی از اشنایی ما و بیرون رفتنا و رابطمون البته در چهار چوب اخلاق میگذشت که یه روز که با هم رفته بودیم بیرون  البته با ماشین بابای اون دختره که راننده هم خودش بود !قبلش بگم هیچ وقت کنار یه زن که رانندست نشینید چون قبلش باید غزل خدا حافظیو بخونید . شاید ادعای خانوما این باشه که  ما رانندگیمون رو اصوله عالیه و...

بگذریم  خانوم داشت رانند گی میکرد که  نمیدونم چی شد یه هو صدای ترمز  اومد  خانوم کوبیده بود به عقب یه ماشین تو ماشین انگار کسی نبود صدای مردی میومد اهای وایسا کشتیش  نمی دونم تا حالا همچین موردی براتون پیش اومده یا نه اون لحظه همش میگید یه خوابه یا دوست دارید که یه خواب باشه که بیدار شید از ماشین پیاده شدم مهسا مثل همون روز اولی که همو دیدیم وحشت زده بود رفتم جلو ماشین کوبیده بود به  ماشین جلویی دیدم چند نفر دویدن رفتن جلو یه پیر مرد بود ازش خون میومد اما نمیدونم چطوری اون که جلو این ماشینه  پس چجوری به اون خورده رفتم طرف مهسا بهش گفتم خیلی بد شد انگار زدی به این ماشین کسی رد میشده ماشین تو دنده نبوده و خورده به اون عابر البته این تحلیل من بود.

اون موقع این چیزا زیاد مهم نبود مهم این بود که اون به یه نفر زده بود بهم گفت وای بیچاره شدم حالا چی کار کنیم من بی عقل ساده که فکر میکردم عشق تو وجود اونم هست برای این که اون گرفتار نشه .

یا اون موقع احمقانه ترین کار زندگیمو کردم بهش گفتم برو اون ور من میگم من زدم اون حتی نه نگفت یا نمیدونم فوری رفت اون ور کسی مارو ندید چون زیاد شلوغ نشده بود پلیس اومد و من رو مقصر دونست گواهینامم و گرفتند کارت ماشین و... بعدش هم خودتون حدس بزنید جایی که تا اون روز پام نخورده بودمن خودم رو انداختم تو کاری که نکردم تو اتیشی که برای سوختن من روشن نشده بود.

خلا صه کنم اون روز منو با اون و ماشین باباش بردن  کلانتری که بعد تشکیل پرونده و...

رفتم بازداشتگاه و بعد هم دادگاهی شدم و بعد هم زندان .

پیر مردی که مهسا بهش زده بود رفته بود تو کما بهم گفتند اگه بمیره قصاص میشی.

نمیدونید 6 ماه چطوری گذشت من زندون بودم اون پست باباشو اورد و ماشینشون ترخیص کردن اونا تو کلانتری اشنا داشتند و ضمنا اون عوضی گفته بود که من میخواستم ماشینشون بدزدم وای چه روزای جهنمی من گذروندم  من کسیو نداشتم که به فکرم باشه بابام فوت شده بود مامانم هم از کار افتاده بود و یه برادر کوچیکتر داشتم یه خواهر که خرج اونا هم به عهده من بود.

بعد 6 ماه اون پیرمرد از کما در اومد و رضایت هم داد خدا به من رحم کرد فقط خرج بیمارستانش بود که همشو من دادم از اون دختر خبری نشد  یک تصادف باعث اشنایی ما شد و تصادفی دیگه باعث جدایی سعی کنید به کسی اطمینان نکنید تا واقعا نشناختینش  سعی کنید از روی احساسو عشق و این مزخرفات تصمیمی نگیرید که براتون گرون تموم شه .

با اینکه چندین سال از اون ماجرا میگذره اما من هنوز کابوس اون اتفاقارو میبینم و دیگه اطمینانم از همه بریدم.

یکی دیگه از اون روزای تعطیل بود خیلی خسته بودم میخواستم بخوابم ولی هم گیج بودم هم کسل نمیدونم چرا این روزای تعطیل اینطوری بود؛ یهو تلفنم زنگ زد.!

-          الو... بله

-          سلام سارا خوبی؟  

-          مرسی خوبم

-          کجایی چی کار میکنی؟

-          هیچی بابا مثل همیشه کسلم، تو چطوری

-          منم آره کسل شدم دلم میخواد برم بیرون یه دوری بزنم

-          آره منم زنگ زدم ببینم میای بریم بیرون

-          حالا کجا بریم

-          حالابیا بریم یه کاریش می کنیم  

-          باشه تا چند دقیقه دیگه حاضرم

همیشه با سارا دوستم میرفتیم بیرون و یا با هم تو یه دانشگاه بودیم سال اخر الکترونیک بودیم همه میگفتند مثل دو قلوها میمونیم همش با هم بودیم.خلاصه تاخودمو آرایش کتم و  لباس بپوشم و این کارای دخترونه حدود 1 ساعت طول کشید از اون ور سارا هم کمی دیر کرده بود نگرانش شدم که یهو صدای زنگ در اومد

سلام دیر کردی نگرانت شدم... نه اینکه تو زود آماده شدی، به به چه خوشگل شدی خوبه؛ کجا بریم فعلا بیا کمی راه بریم این  علافا رو سر کار بذاریم و یه کم بخندیم  باز  مثل همیشه پسرای بیکار و آویزون تو خیابون جلوی ما رو میگرفتن ما هم که بدمون نمیومد هی میومدندو ناز میکشیدندو تعریف میکردنو از این مسخره بازیا.

جوووون خانوما رو  بخورم چه نازه ما هم بی اعتنا ایش.. ،وای چه ناز ایش می گه بیا بالا بابا قیمتت دست خودمه دوتاتون رو  راضی میکنم بیا بالا دیگه نمیای ؟ باشه خودتون نخواستینا  .

سارا گفت کی تموم میشه این وضعیت منم گفتم نه اینکه حالا بدت میاد سارا با خنده. گفت  نه بابا چرا بدم بیاد اینا میاند با تعریفاشون بهم انرزی میدند هنوز حرفامون تموم نشده بود که باز از همون علافا؛ خانوما خانوما هزار بدم فشار بدم، بخورم بیا یه نگاه بنداز، صداشو مثل دخترا کرده بود داشت حالم بهم میخورد، برو بابا مثل شما ریخته ناز میکنه ...

همینجوری واسمون کشته مرده میریخت بعدی دوتا از این ریش بزیا بودند با پراید آهنگم تا آسمون زیاد کرده بودند؛ خانوما در خدمت باشیم بفرمایید همه چی هم فراهم هست تا بر گشتیم نگاه کنیم یه صدای مهیب سرجا میخکوبمون کرد پراید مشکی بزن کنار؛ بله از اون گشتیا با فاطی کماندو هاشون؛ خواهر بیایند اینجا دست سارارو گرفتم رفتیم جلو قلبم داشت تو دهنم میومد؛

-         از کجا میایند ؟

-          خونمون.

-          کجا میرید ااا داشتیم میرفتیم یه مهمونی یعنی جشن تولد دوستمون  

-          فکر نمیکنید اگه ساده تر میپوشیدید با یه ظاهر اسلامی میبودید کسی اینطوری مزاحمتون نمیشد.

-          سارا : بله بله حق با شماست راستش تولد هستش وگر نه ما اصلا اینطوری راه نمیریم اون زنه که بوی گند عرقشم میومد سیبیلم داشت

-          باشه برید اما برا تولد کادو میگرند بعدش با ماشینشون و اون پسرا که گرفتنشون رفتند.

سارا دیدی زنه رو آره فهمید دروغ میگیم اه به همه چی گیر میدند.

راستی اومدم دنبالت که بهت بگم یه پارتی هستش خونه المیرا اینا بریم اونجا . پارتی؟ ! دردسر میشه ها نه بابا همه دخترند رفتیم اونجا وا ووووووو چه شوغ بود هم دختر آهنگم گذاشته بودند میرقصیدند.

سلام بچه ها خوش اومدین بیاین تو، رفتیم تو یه اتاق نشستم اهنگ گوش میدادم؛

-          سارا بیا

-          این چیه؟

-          مشروب کمی بزن

-          نه نه من اهلش نیستم

-          بیا بابا بخور یه بار بخاطر من

-          خلاصه زهر ماریو به زور به خوردم داد اولش حالت تهوع بم دست داد انگار دهنمو شل کرده بودند گیج بودم دستم و سارا گرفت رفتیم یه اتاق هیچکی نبود به المیرا سپرد مزاحم نشه کسی گیج بودم میخواستم بخوابم سارا نشسته بود جلوم زیبا تر برام شده بود گفتم تو هم مثل منی گفت اره مثل تو ام عاشقم گیج بودیم خوردن همانا و مزخرف گفتن همانا من عاشقتم همیشه میخواستمت وچیزایی که بهم میگفتیم خلاصه وقتی چشامو وا کردم که در آغوش سارا خانوم بودم شوکه شده بودم بیدار شدم سارا سارا !!!

پاشو چیه وای این چه وضعیه ما چرا اینجوری هستیم از خودت بپرس با اون آشغالی که دادی به خوردم فوری لباسامون پوشیدیم  وقتی از اتاق رفتیم بیرون بچه ها آروم نشسته بودند حرف میزدند به سارا گفتم الان میخوام برم از اینجا اعصابم خورده باشه المیرا اومد خوش گذشت بچه ها .؟

سارا: حال مهسا خوب نیست باید بریم باشه عزیزم تا بعد؛ اومدیم بیرون داشت عصر میشد سارا بم گفت ناراحت نباش عزیزم، تو چطور تونستی سارا چطور اون حرفا رو زدی بم اعصابم خورد بود خودمو رسوندم خونه از سارا جدا شدم یادمه تا 2 روز از اتاقم بیرون نیومدم بیچاره مامان بابام چقدر نگرا ن بودند.

چقدر سارا زنگ زد حتی اومد خونمون .

 بعد 2 روز رفتم دوش گرفتم آروم شده بودم راستش یه حسی داشتم، عجیب بود مامان بابام خوشحال بودند مامان بغلم کرد گریه میکرد ازم نپرسیدند دیگه چم بود چون اخلاقمو میدونستند با هم صبحانه خوردیم و بابا رفت سر کار مامان هم همینطور.

منم تلفن برداشتم به سارا زنگ زدم

-          سلام سارا

-          سلام مهسا خوبی بهتری؟

-          آره سارا چرا صدات گرفته چته گفت میخوام ببینمت.

بعد چند دقیقه اومد خونمون خونشون زیاد دور نبود ازما..

-         سلام چته وای چشات سرخه گریه کردی؟

-         آره به خاطر تو

-         من؟... منکه خوبم این دو روزم نیاز به تنهایی داشتم

-         بغلم کرد مثل دیوونه ها بوسیدن لبام منم انگار بوسیدمش بعد هر دو همو نگاه کردیم گفتم سارا نکنه ما... گفت آره، گیج شده بودم یعنی چی من عاشق سارا هستم یعنی بودم یا الان شدم سارا چه کنیم ؟

این قضیه ادامه داشت تا مدتها گذاشت من روزای اول پیش چند روانشناس و دکتر رفتم برا مشاوره اما فقط مزخرف تحویلم دادند که آره این یه نوع بی اعتقادیه و تو باید ایمانتو قوی کنی از این حرفا.

همش با سارا بودم خرید مهمونی دانشگاه شاید به خاطر همین بینمون این حالت پیش اومده بود نمیدونم اما مدتها از اون موقع گذشت وما وابسته تر شدیم اون قدر که همش با ایمیلو تلفن با هم ارتباط داشتیم مطمئنا اگه یه پسر بود تا الان هزارتا انگ بش میبستند.

عاشقانه دوستش داشتم این عشق باعث شد خواستگارای زیادی و رد کنم اما همیشه آدم نمیتونه بدونه چی در انتظارش کم کم دانشگاه و تموم کردیم تلفنها و ایمیلا و دیدنامون کمتر شد یعنی از طرف سارا میدونستم داره یه اتفاقاتی میفته تا اون روز لعنتی من شانسی بود رفتم دم خونشون

 سارا نبود مامانش دعوتم کرد رفتم تو برام چایی اورد.

 گفتم سارا کجاست گفت بین خودمون باشه گفتم چی؟گفت چند وقته یه خواستگار عالی واسش اومده اما ما به کسی نگفتیم تا همو خوب بشناسند الانم رفتن تا این امام زاده..

تا اینو گفت فنجون از دستم افتاد شل شدم، مامان سارا: چیه عزیزم چی شد گفتم هیچی باید ساراو بیبینم و زدم بیرون خوشبختانه اون امام زاده نزدیک بود و نسبتا کوچیک خنده و گریم گرفته بود، رفته امام زاده با خواستگارش بغل امام زاده یه جا بود شمع روشن میکردند دیدمش سارارو اول نشناختمش چادر پوشیده بود تا منو دید ماتش زد رفتم جلو مبارکه مبارکه سارا: ببین مهسا واسا واست توضیح میدم من ؟ توضیح میدی توضیح... ها بگو چرا تلفن  نمیزدی بگو چرا سرد شدی!  چادرشو... عالیه کجاست؟ شوهرت کجاست؟ من بهترین خواستگارامو رد کردم هر دفعه میگفتم خواستگار داشتم گریه میکردی وقهر الان اومدی با شوهر آیندت براش شمع روشن کنی چرا ؟ها آشغال چرا بهترین دورانم صرف تو کردم داشتم سرو صدا میکردم که یه هو یه کسی جلوم ظاهر شد خانوم طوری شده سارا این کیه چی میگه با سارای من چی کار دارین تو چشاش نگاه کردم؛ سارای تو... در این حین سارا پشت اون مرد واستاده بود دستاش به حالت التماس کرده چسبونده بود بهم که یعنی من هیچی نگم ...هیچی دلم براش سوخت چون زیبایی زیادی که نداشت ترشیدگیشم نزدیک بود بر گشتم سارا صدام کرد، اعتنا نکردم اون یارو هم مات نگامون میکرد.

چند روز بعدشم یه روز مثل همون روز تعطیلی کارت عروسی سارا اومد منم پارش کردم همه چی تموم شده بود.

سارا رفته بود دنبال زندگیش.

 اما افسردگی شدید همه وجودمو گرفته بود آخه چرا؟گناهم چی بود وابستگی، عشق چرا ؟
از دختر بودنم متنفرم اگه پسر بودم حق انتخاب داشتم من هنوز یاد اون روزا که با سارا داشتم و اون روز لعنتی که به اون پارتی رفتیم قلبمو درد میاره.

برچسب:, :: 1:8 ::  نويسنده : خود خود سیامک

طلاق، مطلقه بارها و بارها این جمله رو شنیدید و نمیدونم هر بار به چه فکری افتادین زن دست دوم، زن بی شوهر، زن طرد شده، درسته؟!

 وقتم این جملرو میشنیدم یاد بی کفایتی و بی لیاقتی زنی میفتادم که طلاق گرفته مخصوصا که بچه هم داشت و حالا باید برای سیر کردن خودشو بچش، تمام عمرشو بجنگه و هیچ وقت معنای زندگیو لذت بردن ازش و نفهمه چون همیشه باید بترسه؛ از چشمهایی که همه جا دنبالش میکنند برای استفاده ازش؛ البته اگه جوون  باشه و زیبا.

وهمیشه این میون اون زنه که له میشه، نابود میشه خودشو فدای بچش میکنه وهمه چیزو توی خودش میکشه و بار یه زندگی رو تنهایی به دوش میکشه

این مال اون سالهایی بود که دخترا شرف و وجودشون رو به ازدواج سوری و بعد هم به اجرا گذاشتن مهریشون نمی فروختن؛ در اصل نوعی روسپیگری و تن فروشی به سبک جدید؛ ازدواج میکنند و ماهی یا سالی نگذشته درخواست طلاق میکنند به عناوین مختلف.

ولی برای من اینطور نبود من سالها توی خونه پدری در ناز و نعمت بزرگ شده بودم در کمال رفاه و اسایش؛ ازدواج من کاملا اتفاقی بود من عاشق کسی شدم که توی دوران دانشگاه با من بود ما از اونجا بود که همو شناختیم و پایه های این آشنایی به دوست داشتنو عشق کشید و ازدواج. اینم بگم مهم نیست شما کجا با طرفتون آشنا میشید توی خیابون دانشگاه یا مثل امروزیا توی دنیای مجازی مهم اینه که تمام اصول رفتاری و اخلاقی و فکری دو طرف با هم تفاهم و تقابل داشته باشن.

من یه ازدواج و زندگی 6 ساله رو تجربه کردم که متاسفانه بعد این همه سال به طلاق منجر شد شاید خودم مقصر بودم؛ اشاره کردم که در رفاه و آرامش بودم و زندگی برای من در دوران مجردی تفاوت زیادی داشت با وقتی که متاهل شدم ؛ وقتی ازدواج کردم هیچی بلد نبودم آشپزی، خونه داری و کلاً هر کاری که یک زن باید بتونه انجا م بده، من سالها تو رفاه و خوشی توی خونه پدرم گذرونده بودم و حالا زن شده بودم و وظایفی رو دوشم بود که حتی فکرش رو هم نمیکردم.

بهتره برم سر اصل موضوع، طلاق من از اونجا شروع شد که توانایی انجام بیشتر کارهارو در خودم نمیدیدم من تحصیلکرده بودم از خونه داری بدم میومد میخواستم کار کنم و وقتی میام خونه دست به سیاه و سفید نزنم، همینطورهم شد همسرم به خاطر علاقه ای که به من داشت اجازه کار رو بهم داد؛ اینم بگم من از خیلی لحاظ بهترین بودم، زیبا بودم، تحصیلکرده و خوش اندام همسرم برای ازدواج با من خیلی سختی کشید چون من به خیلی از خواستگارام جواب رد میدادم یا کلاً بعد یه مدت میپیچوندمشون و لذت میبردم به خاطر زیباییم به خاطر بهتر و سرتر بودنم از همه، خواستنی بودم.

مدتی یا بهتر بگم سالی گذشت زندگیم خوب بود میرفتم سر کار توی یه اداره وقتی هم بر میگشتم یا از بیرون غذا میگرفتیم یا شوهرم غذا حاضر میکرد برام همه چی خوب بود استراحت، تفریح، کلاً الان که فکرشو میکنم زیباییم باعث شد که از خیلی جهات از کارهای خونه و خونه داری معاف باشم. هیچ وقت فکر نمیکردم اون زندگی شیرین و رویایی تبدیل به جهنمی بشه برام .

شوهرم بعد گذشت چند سالی که از زندگیمون میگذشت رفتارش عوض شد، اون آرامشو محبتو احترام تبدیل به خشونت و فحاشی و بی احترامی شد.

مدتی پیش مشاور میرفتیم که فایده ای هم نداشت.موضوع طلاق درمیون اومد و بعد قضیه مهریه که بهتره نگم اما خیلی بود چون من واقعاً از هر لحاظ کامل بودم و گول همین زیباییم رو خوردم .همسر سابقم که وضع مالیش خوب بود حاضر شده بود به طلاق اما در این میون مسئاله ای که براش پیش اومده بود این بود که خیلی خرج عروسی من کرده بود خرج طلا و جواهرات و گردشو مسافرت و خیلی چیزهای دیگه اما بهره ای ندیده بود چون ما بچه هم نداشتیم  اون حاضر نبود به راحتی طلاقم بده نه به خاطرعشق و دوست داشتن نه، بلکه به خاطر سالهایی که فکرمیکرد با من به بطالت گذشته و حروم شده.

موضوع طلاق که پیش اومد؛ 4 سال بود که از ازدواجمون میگذشت.روزی که به دادگاه رفتیم همه چی خوب پیش میرفتو منم راضی بودم اما اون زد زیرهمه چیز و این موضوع که من میخواستم زود ترراحت شمو دو سال و خورده ای کشید، تمام طلاهام رو برای گرفتن وکیل داده بودم، روزو شبم میرفت بدون اینکه بتونم کاری بکنم؛ روزی که ازدواج کردم 22 سالم بود و روزی که میخواستم جدا شم تا حداقل بیشتر از جوونیو عمرم استفاده کنم و لذت ببرم 28 سالم. دیگه برام پولی نمونده بود وقتم هم داشت به هدرمیرفت یادم نمیره همیشه میخندیدم و شاد بودم اما بعد اون اوضاع و رفتن به دادگاه نه تنها خنده از من رفت بلکه خستگیو بی رمق بودن و افسردگیو بی حوصلگی سراغم اومده بود/ فکر نمیکردم با درو دیوارو اون سالن سرد و بی روح دادگاه اجین شم و در واقع عقد من بسته شده باشه با اون محیط بیروح و خشک.

خستگی و بی حوصلگی باعث شد از کارم اخراج شم، منی که بهترین کارمند اون اداره بودم و به کارم عشق میورزیدم.

زمان رو گم کرده بودم روزو شب میرفت و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم همسر سابقم هم براش هیچ اهمیت نداشت وضعیت من، وضعیت سختی که برای من هر روز بیشترو بدتر میشد.

یادم نمیره روزی که توی دادگاه بودیم بهم گفت این خندتو تبدیل به گریه میکنم، من چیکار کرده بودم که این باید سرنوشتم میشد.

تمام اینا کنار وقتی شنیدم با یه دختر دیگه تیریپ برداشته و آشنا شده و خوش میگذرونه بیشتر داغونم کرد توی آینه خودمو میدیدم که چطور داشت روزو شبم میرفت و کم کم به 30 سالگی نزدیک میشدم دو سال از دادگاه و رفت و آمد من به اون خراب شده میگذشت، یه روز وقتی رفته بودم خرید تو یکی از مغازه ها اونو دیدم دست به دست یه دختر جوون کم سن و سال به قول امروزیا تازه نفس، نمیخواستم من وببینه برگشتم خونه زار زار گریه کردم و از خدا کمک خواستم، بعد از دو سال بالاخره راضی شد با توافق از هم جد اشیم اینو بگم من مهریرو بهش بخشیدم اونم طلاقم داد رمق مبارزه با اونو توی خودم نمیدیدم و میدیدم که اون هیچ ضرری نمیکنه و هر روز با دختر یا دخترای دیگه میپره.

2 سال گذشت و توی یه پاییز غمناک و بی روح ما ازهم جدا شدیم و اگه میدونستم آخرش قراره این بشه از اول مهرمو میبخشیدم.روزی هم که از دادگاه خارج شدیم  دیدم توی ماشینش دختری نشسته بود که جوونترو زیباتر از من بود.

طلاق رو گرفتم و به خونه بابام رفتم، هیچی نداشتم یه بازنده بودم زیبایی و جوونیم هم داشت از بین میرفت.

 ازطلاقم که به طور رسمی انجام دادیم 2 سال میگذشت هرجا برای کارمیرفتم تا میفهمیدند من یه زن مطلقه ام پیشنهادهای بی شرمانه میدادند؛ برای کار جایی رو پیدا کردم که محیطش خوشبختانه زنانه بود.

زمان میگذشت روز و شب و من هرچی بیشتر میگذشت ناراحت تر میشدم چون دوستان خودم و میدیدم که همه ازدواجهای موفق داشتند با اینکه شاید همسرانشون در درجات عالی و بالا نبودند اما زندگیهای خوبی داشتند از همه مهمتر بچه داشتند و مادر بودند و من خونه بابام بودم سنم بالا میرفت چند تایی خواستگار داشتم اما باب میلم نبود نمیدونم اما هنوزهمون غرور و خود خواهی یا شایدم چون زیباییو کمال رو در خودم میدیدم بهشون جواب نه میدادم.

مردهای زن دار یا زن مرده بهم پیشنهاد ازدواج میدادن از اینکه زن بودم و مطلقه متنفر بودم هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکردم به این روز بیفتم باورتون نمیشه شبها وقتی میخوابیدم همش کابوس میدیدم و میگفتم ای کاش بیدار شم و هنوز همون دختر 5 یا 6 ساله ای باشم که با کتایون دختر خالم خاله بازی میکردمو سر چادر نماز گل گلی که خالم بهم هدیه داده بود ذوق میکردم.

کاش بر میگشت اون زمان، من هرروز بی رمق تر میشدم، من یه زنم یه مطلقه اما حق وحقوقی دارم امروز من 35 سالگی بهار زندگیم رو میگذرونم کاش یه دختر معمولی بودم و یه ازدواج ساده اما پایدار داشتم.

نصیحت من به همه دوستام اینه گول ظواهرو نخورید ازدواج یه امر کاملاً جدیه اگه اشتباه کنید یه عمر پشیمونی میکشید مخصوصا ما زنها برامون خیلی سخته این داغ مطلقه خوردن روی پیشونیمون. انتخاب درست مساوی میشه با ازدواج عالی و خوب.زمان رحمی نداره وقتی توئه دختر شدی زن باید بدونی خیلی تنها هستی وقتی حامله میشی بچه دار و مادر دیگه فقط خودتیو خودت اگه کارت به طلاق بکشه میشی دست دوم همه به چشم یه شی نگات میکنند نه کسی که بتونی براشون همدم باشی البته شاید استثنایی هم باشه  وقتی هم بر میگردی خونه مامان بابات، باید بدونی شاید به زبون نیارند اما همیشه  ناراحتن هم از اینکه برگشتی یا بهتر بگم ترشیدگیت و تاریخ مصرفت میگذره و هم از اینکه میدونند به زودی اونا هم میرند و تو تنها میشی.

اگر برای پول ازدواج میکنید و خودتون رو معامله میکنید بدونید که زمان بی رحمه و این دنیا همه چیو از آدم میگیره، زیبایی و جوونی همیشگی نیست من بهترین زندگیومیتونستم داشته باشم اما غرورم نذاشت. البته این به این معنی نیست که خودتونو خوار کنید من تجربم خیلی سخت بود عمرم، جوونیم رفت امروز تنهای تنهام بهترین انتخابارو از دست دادم.امیدوارم شما هم مثل من همچین تجربه ای رو نداشته باشین.

به نظر شما

ایا این زن حقش تنها بودن نبود؟

این ماجرای واقعی یه مطلقه بود که متاسفانه زن زندگی نبود
و
قسمت دوم که به زودی خواهید خواند در باره زن مطلقه ای است که بچه دارد

من اسمم زهراست

نمیدونم از کجا شروع کنم من نویسنده نیستم اما لازم بود سرگذشتم و بگم تا برای بقیه عبرت بشه گرچه فکر نمیکنم کسی تجربه تلخ منو واقعا به دیدی عبرت  اموز نگاه کنه و تجربه براش بشه.

17 سالم بود وقتی دبیرستان میرفتم با دخترای زیادی با افکارو اخلاق متفاوتی اشنا شدم .با اینکه 17 یا 18 سالشون بود اما مثل زن های گنده از همه چی سر در میاوردن یا حتی تجربه خیلی چیز هار وهم داشتند.

من نمیگم دحتر چشمو گوش بسته ای بودم اما تو یه خانواده مذهبی بزرگ شده بودم مذهب این کلمه همیشه منو عصبی میکنه دین یاد محدودیتام  من و میندازه و اینکه همین باعث شد من به اینجا کشیده بشم.

همیشه بعد از دبیرستان با دخترایی که تازه باهاشون دوست شده بودم ناهید. سمیرا.مهسا میزدیم به پارک و ولگردی با اینکه همیشه مامانم بهم نصیحت میکرد و هشدار میداد  که توی پیدا کردن دوست و معاشرت باهاشون خیلی احتیاط کن چون دخترا خیلی بدترو شیطون ترو حتی خطرناکتر از پسرا میتونند باشند.

منم همیشه گوش میدادم و میگفتم چشم اما واقعا جدی نمیگرفتم حرفای مامانمو اخه این دخترای معصوم و زیبا چه ضرری میتونند بهم بزنند مخصوصا که هم جن سامم هستند؟

خلاصه بگم یه نصف سالی از تحصیلو اشنایی با اونا گذشته بود که کم کم چیزای جدیدی ازشون میدیم توی مدرسه که میومدن چادر میپوشیدن و از مدرسه که میرفتن بیرون چادراشون در میاوردن باورتون نمیشه اندازه یه کیف ارایش زنانه لوا زم ارایش داشتن که بیرون مدرسه به خودشون میرسیدن ارایشهای غلیظ و واقعا در حد عروسها.

لباسای تنگو چسبون و..

یادم نمیره اولین تجربه بدی که داشتم اون بعد از ظهر نکبتی بود باهاشون رفتم یه پارک  مدتی توی پارک بودیم مضخرفات دخترونه می گفتیمو ادا اطفال در میاوردیم   کسایی که رد میشدن نگامون میکردن یه سری از روی متاسفیم براتون یا بیچاره ها یا الکی خوشا هرچی تکون میدادند. مخصوصا خانومای محجبه . مسن .

وقتی که میخواسم برگردم و برم خونه مهسا گفت هنوز زوده واستا گفتم برا شما اره برا من که مامان بابای مذهبی دارم که همش منو چک میکنند دیره چند د قیقه از حرفم نگذشته بود که 2 تا پسر از این پسرایی که مثل دخترا خودشون میکنند  ابرو بر میدارند ادا اطفال میاند مخصوصا تو حرف زدنشون. اومدن سلام کردن و روبوسی با مهسا رفقاش انگار اونارو میشناختن با چه لحن کش دارو دخترونه ای حرف میزدن بعد دعوت کردن که باشون بریم من گفتم نه من نمیام که ناهید که از همه ارایششو پوشش بدتر بود و حسابی تو چشم میزد  دستمو گرفت گفت بیا خوش میگذره.

خلاصه مجبور شدم باشون برم اونور پارک یه ماشین پارک  بود که یه نفر پشت فرمون نشسته بود یه اهنگ گذاشته بودو مثل فنر هی گردنشو این ور اون ور میکرد رفتیم سوار ماشین شدیم تعدادمون کمی زیاد بود همه چفت هم شدیم وارد جزیاتش نمیشم که چقدر دستمالی...

پسری که پشت فرمون بود ماشین روشن کردو راه افتادیم هی از تو ایینه منو نگاه میکردخوب منم مثل بقیه دخترا بدم نمیومد یکی هی توجه بهم کنه اما اون نگاش یه جورایی شیطنت امیزو..

از محلی که دبیرسانمون بود خیلی دور شده بودیم چون با دوسام بودم زیاد ناراحت نبودم بالاخره همجنسام بودن.و فکر نمیکردم از اونا بهم ضرری برسه!

به یه جا رسیدیم ماشین واستاد جلوی در بزرگ یه خونه در باز شد رفتیم تو وا چه حیاط بزرگی مثل یه باغ بود همه پیاده شدیم هنوز نمیدونستم چه اتفاقی قراره برام بیفته؟
رفتیم تو از چند تا پله بالا رفتیم داخل یه سالن خیلی بزرگ شدیم مثل یه قصر بود گرچه من قصر ندیدیم نمیدونم چه شکلیه!؟

اسم یکی از اون پسرا که علی بود گفت خانوما راحت باشین و رفت و برامون چندتا بطری اورد روش خارجکی نوشته بود نمیدونستم چیه یکی از اون پسرا که اسمش غلام بود اما خودش اسم خودشو گذاشته بود فرشید یکی از بطریارو باز کردو به من داد گفت  بفرماید خانوم برید  بالا گفتم کدوم بالا همه زدن زیر خنده سمیرا بطری و گرفت گفت این بالا و  بطری سر کشید گفتم اها مرسی نمیخورم گفت بخور بابا چه خجالتیه منم خوردم بقیه هم خوردن اون پسره که راننده بود اسمش مسلم بود دست منو گرفت گفت میخوای خونرو ببینی بیا بهت نشون بدم راه افتادیم توی خونه چند قدمی که رفتیم حس کردم سنگین شدم سر گیج میرفت چشام تار وسنگین میشد .!

یه حس خواب الودگی شدید داشتم به مسلم گفتم خیلی خستم نفمیدم چی شد که غش کردم.

چشامو وقتی باز کردم که حس کردم روی مبلی یا یه صندلی بودم یادم نیست اما بدنم سستو کرخت شده بود نمیتونستم تکون بخورم چشام تار میدید اما مهسا رو دیدیم بغل یکی از اون پسرا جزیات و نمیشه بگم اما خودتون حدس بزنید! که نوشیدنی توش دارو بود

البته بقیه انگار بدشون نیومده بود صدای خنده بلنده ناهیدو میشنیدم کی فکر میکرد  این دخترای 17 /18 ساله اینقدر بدجنس و بد طینت باشند.نمیتونستم حرف بزنم دارو خیلی قوی بود نمیدونستم ساعت چنده بدنم میلرزید میدونستم یه بلایی سرم اوردن البته شک داشتم نمیدونم .

سعی میکردم خودم و چک کنم ببینیم چیزیم هست یا شده اما بدنم بی حس بود دستامم نمیتونستم تکون بدم.

در باز شد یه صدایی بهم گفت چطوری خوب خوابیدی پاشو.

حالت تهوع شدیدی داشتم نمیدونستم چه بلایی سرم اومده تو ذهنم تمام اتفاقاتی که ممکن بود سرم اومده باشه یا اورده باشند رو دور میکردم اما نمیدونستم واقعا چی شده.

اون تاری دید و گیجی که داشتم کم کم داشت بر طرف میشد و هوش و حواسم سر جاش میومد.

اولین کاری کردم خودم و چک کردم لباسامو تا ببینم چی شده.انگار همه چی سر جاش بود من سالم بودم البته یقه مانتوم کمی خیس بود که اونم انگار بی اراده اب دهنم میرفته ریخته روش تو حالت بی هوشی.

از اتاقی که توش بودم زدم بیرون بازم گیجی و منگی رو داشتم اما سعی میکردم از اونجا برم بیرون درو باز کردم  وووو چشمم درست میدی؟ باورم نمیشد اون دوتا چطوری؟!

سمیرا و مهسا با یکی از اون پسرا داشتند ورق بازی میکردن و یه چیزی مثل سیگار که بوی تلخو تندی داشت رو میکشیدند و بلند بلند میخندیدن.

همونطور که قبلا گفتم صورت زیبا .پاک وبه اصلاح معصوم دخترا هم جن سم همیشه میتونه پر فریب و دروغ وگول زننده باشه.

وقتی رسیدم پیش اونا با حالتی که انگار سردم بودو میلرزیدم بهشون گفتم من  میخوام برم  من و ببریند خونه مامانم نگرانمه که اونام گفتن هنوز زوده تازه توی شب که نمیتونیم رانندگی کنیم؟

شب!

فکرشو نمیکردم یعنی شب شده بود و من تا شب خواب بودم شروع کردم به گریه کردن و گفتم من میخوام برم بدبختی این بود نمیدونستم کجام اون دخترای بیخود هم میخندیدن و  میگفتن گلون بمون بعد با هم میریم.

من گریه میکردم تا اینکه یکی از پسرا در گوش اون یکی  یه چیزی گفت و اونم سرشو تکون داد و بعد رو به من کرو گفت من برت میگردونم  شنیدم که میگفت دردسر میشه ها.

کیفمو برداشتم و با سرعت  رفتم طرف ماشین و سوار شدم  حتی فکرشم نمیکردم این قدر از خونمون دور شده باشم بعد نیم ساعتی منو تا در کوچمون رسوند. بهم گفت بهتر از این جریان کسی چیزی نفهمه برای خودت میگم.

من که فقط دوست داشتم بر گردم خونه اصلا گوشم به حرفای اون پسره دختر نما نبود و بعد با ناراحتی از ماشین پیاده شدم و دیگه ندونستم تا در خونه چطوری رسیدم.

وقتی درو باز کردو رفتم داخل نمیدونستم چی باید بگم من که تا اون روز همیشه با صداقت و راستی با مامانم حرف زده بودم الان چه بها نه ایی بایست میاوردم.

مامانم که همیشه نصیحتم میکرد مثل دخترای دیگه نباش عفاف و پاکدامنی تو اینه که قبل شب خونت باشیو ...بگذریم

 وقتی رفتم تو چراغ روشن بود و اما مامانم اینا نبودن چند دقیقه که گذشت صدای تلفن اومد گوشی برداشتم مامانم بود صداش میلرزید و با گریه میگفت کدوم گوریت بودی ها کجا بودی بعدا فهمیدم از ظهر تا اون موقع که من رسیدم خونه  مامانم به هر جا که فکر میکرده سر زده بوده حتی به پلیس هم اطلاع داده بود.

بگذریم اون شب نمیدونین چه دعوایی تو خونه ما شد و چقدر حرف شنیدم فقط به خاطر اینکه با چند تا دختر بی خود ول رفتم بیرون .

تمام ماجرا به اینجا ختم نمیشه من از جریان اون روز به مامانم چیزی نگفتم حتی با اون دخترای ول هم دیگه کاری نداشتم تا دبیرسانم تموم شد .مامانم هم زیاد دیگه اون شب پا فشاری نکرد فقط از اینکه میدید دخترش برگشته و سالمه انگار خوشال بود.

نمیدونم چرا تا درس یه دختر تموم میشه میگن میوه رسیدست؟ و وقتی برای کنکور داره میخونه یا وارد دانشگاه شده دانشجو شده یه چیز عجیبه همه یه جوری نگاش میکنند که وقت ازدواج و بچه دار شدن و تو خونه نشستنو کلفتی کردن نمی دونم تو کشور ما فقط این طرز فکره یا همه جا همینه.

توی رشته روانشناسی  قبول شدم و وارد دنشگاه شدم .

توی دانشگاه که اون موقعا مثل الان نبود و ادما بهتر با هم اشنا میشدن با پسری توی کلاسمون اشنا شدم .

 من کاملا محجبه و با ایمان بودم به قول امروزیا مذهبی اون اقا پسر هم مثل خودم بود یه ادم  معمولی که فکر میکردم خوبه و به قول امروزیا یه بسیجی البته اون موقع ها که ارج و غربی داشتن مخصوصا اگه از خانواده شهید هم میبودند.

ما با هم بیرون میرفتیم و گاهی اون اقا که اسمش ابوالفضل بود تا قسمتی از راه رو با من میومد.

روال عادی درس و دانشگاه ادامه داشت تا اینکه اون پسر برای خاستگاری اومد به خونه ما از اونجا بود که سر نوشت من عوض شد و همه اتفاقاتی که توی اون روز نحس که با اون دوستای بیخودم و اون چند تا پسر رفتیم به اون خونه بزرگ تکرار شد.

همیشه ترس اون روز مثل کابوس تو وجودم بود تا اون روز خاستگاری!

وقتی ابوالفضل و عموش که بهش حاج مسلم میگفتن که یه بازاری همیشه تسبیح به دست بود چون پدر ابوالفضل شهید شده بود همونطور که گفتم از خانواده شهید هم بود.اومدن خونه ما.

  با شناختی که توی دانشگاه از هم پیدا کرده بودیم و فکر میکردیم بدرد هم میخوریم  خلاصه کنم بعد از تحقیقاتی که حانوادم از اهالی وکسبه محل از خانواده و خود پسره کردن فهمیدین پسره مذهبی و با ایمان و پاکیه.

و جواب من هم که مثبت بود توی سن 19 سالگی داشتم پا به مهمترین روزهای زندگیم میذاشتم اما همه این رویا ها یا بهتر بگم برنا مه های که برای زندگیم فکر میکردم ریختم وقتی بهم ریخت که ما برای ازمایش رفتیم .

همون ازمایشهایی که قبل از ازدواج انجام میدن که اونجا بود که فهمیدم من زنم نه دختر!!!

فکرشو هم نمیتونید کنید وقتی که جواب ازمایشو گرفتیم حتی تا 3 بار ازمایش دادم و جواب هر 3 یکی بود اون پسره به ظاهر خوب و بسیجیو پاک و ... چه ابروریزی کرد چه حرفا و تهمتایی که بهم نزد که اره تو هم مثل بقیه دخترای به ظاهر مومن کارات و از زیر چادرت...

وای کابوس گذشته حالا فهمیدم اون روز وقتی اونا اون اب میوره رو بهم دادن و توش دارو بود بیهوش شدم قصر در نرفتم.

حتی اون دخترای عوضی هم هیچ چیزی نگفتن سالها گذشته بود من نمیدونستم اونا کجان و نمیتونستم جریان و به مامانم اینا بگم کاملا گیج شده بودم معلوم بود بعد از ازمایش که من دختر بودم و ..

شبش عموی ابوالفضل اومد خونمون با اون تسبیحش و کلاه سیدی که سرش گذاشته بود چه حرفا و فحشایی که به ماها نداد که ار ه خواستین دختره .. بهمون قالب کنید.

بعد اون جریانات من 2 بار ازدواج کردم یه بار با یه اقایی بزرگتر از خودم که معلوم شد بعدها معتاده و با یه اقایی هم که مطلقه بود 2 تا بچه داشت و با هیچ کدومشون نتونستم زندگی کنم.

الان 35 سالمه و سالهاست تنهام  متاسفانه توی یه سانحه خانوادم رو از دست دادم.

شاید اگه اون روز لعنتی یه نه جدی میگفتم با اون دخترای عوضی نمیرفتم امروز من هم تشکیل خانواده داده بودم.

سر گذشتم رو خیلی خلاصه گفتم من خیلی بدبختی و سختی ها کشیدم فقط به خاطر زن بودنم فقط خواستم قسمتی از زندگیم رو بگم تا برای بقیه شاید عبر ت و تجربه تلخ من اموزه ای باشه که حتی به همجنساتونم اعتماد نکنید.

موفق باشید

اسمش رعنا بود خوشگل و زیبا تازه اومده بودن محله ما باباش کفاش بود غیر اون 4 تا بچه دیگه هم داشت.خانواده پر جمعیتی بودن 2 تا خواهرو 2 تا برادر دیگه هم داشت خودش بچه وسط خانواده بود.تقریبا فکر کنم 18 سالش هم نشده بود. اشنایی من با اون مثل این فیلمای فارسی قدیمی بود یه روز که رفتم رو پشت بوم تا به کبوترهام دون بدم و اب دیدیم اونم بالاست اون اولین دیدیار ما بود البته بیشتر دیدن من بود تا اون.

 اون داشت بالا رختاشون رو  پهن میکرد اخه ما حیاط نداشتیم یا بالکن همه همسایه ها رختاشون میاوردن بعده شستن بالا پهن میکردن رو طنابی که بود.

چه صورته نازی داشت چند دقیقه  محو دیدنش میشدم حتی غافل از اب و دون دادن به کبوترها وقتی اون میرفت تازه یادم میومد واسه چی اومده بودم بالا.

اون اوایل فقط دیدن بود اونم نه همیشه گاهی که میرفت بالا رخاشون پهن کنه .

بعدنا بیشترو از نزدیک میتونستم ببینمش وقتی که چادر گل گلی شو میپوشید و میرفت دم نونوایی نون بگیره منم همیشه به همین بهانه میزدم بیرون گاهی با اینکه نون هم داشتیم اما به بهانه دیدن اون میرفتم و یکی دو تا نون میگرفتم که همیشه هم صدای مامانم در میومد این همه نون برا چی گرفتی میمیونه کپک میزنه بعد باید بریزیم بیرون نعمت خدا رو .

روزا به همین منوال میگذشتو کاره من دیدین رعنا شده بود اونم فقط دم نونوایی یا رو پشت بوم موقع پهن کردن رختاشون.

با اون سن کمش بیشتر کارای خونشون میکرد مدرسه نمیرفت چون انگار وضع مالی باباش خوب نبود بتونه پول مدرسشو بده البته میدونستم که دو تا داداشاش میرفتن دبیرستان چون باباش معتقد بود به اینکه دختر درس و سواد به دردش نمیخوره چون اخرش باید بره خونه شوهر و بشور بساب کنه.

فقط پولو وقتشو حروم کرده رفته مدرسه چون مدرکش اخر بی استفاده میمونه.عوضش رعنارو فرستاده بود پیش خدیجه خانوم خیاط که خیاطی یاد بگیره.

همیشه از اینکه یه پسر بودم جای اون یا کلا دختر نیستم خدا رو شکر میکردم چون هیچ کدوم از این بی بدبختیار و کارای زنانه رو نمیتونستم نه انجام بدم نه بکنم نه دوست داشتم . بارها دیدیده بودم که رعنا چسب به دستش زده مطمنم به خاطر خیاطی بود حتما یا سوزن تو انگشتش میرفت یا با قچیو اینا دستش زخمی میشده.

خانواده رعنا اینا کاملا مرد سالاری بود بارها میدیم وقتی داداشاش میومدن از مدرسه اون جورابا و لباساشون میشست و غذا شون اماده میکرد دو تا خواهر دیگه هم داشت که کوچیکتر از خودش بودن.

مامانشم خونه های مردم میرفت رختاشون میشست تا خرج زندگیشون در اره.

یکی نبود بگه خوب شما که نداشتین بخورین این همه بچه برا چی اوردین.

البته دست کمی از زندگی خود ما نداشتن با این تفاوت که بابای من معلم بود و مامانم ارایشگر گرچه هیچ وقت نمیتونستیم با حقوق کم اونا خرجای گرون مثل اون ادم اعیونا و پولدارا زندگی کنیم.

مدتی گذشت یه روز رعنا رو وقتی از دم سبزی فروشی حسین اقا میومد دیدم با اون چادر گل گلی و جوراب سفیدی که داشت و دمپای های دخترونش چقدر زیبا بود.

یه دستش نون بود یه دستشو سبزیو کمی میوه وقتی از در میوه فروشی اومد بیرون زنبیل از دستش ول شد منم فرصت و غنیمت شمردم رفتم جلو کمکش کنم با اون صدای نازکش گفت شما زحمت نکشین میبرم خودم گفتم نه زحمتی نیست مسیرمون یکیه میارم براتون.

اولین بار بود صداشو میشنیدم البته غیر اون چند دفعه که باباش وقتی کارش داشت بلند داد میزد رعنا هوو رعنا که اون بیچاره هم میگفت بله اومدم.

توی راه ازش پرسیدم شما همیشه خریدای خونرو میکنید و انگار همه کارای خونه به عهده شماست گفت بله کسیه دیگه نیست مامانم که تا شب سر کاره منظورش همون کاری بود که گفتم.

بابامم که وقت نمیکنه گفتم بهش اره درسته ایشالا درست میشه گفت اره وقتی دیگه وقتی نباشه درست میشه همیشه همینطوره گفتم خیلی نا امید هستی که یه اهی از دلش کشید گفت خوب تو هم اگه دختر بودی این همه بدبختی که من دارم میداشتی و جای من بودی حتما همینطور میگفتی.

البته بد بیرا هم نمیگفتا همیشه همینطور بود خود من همیشه نماز میخوندم و دعا میکردم اما انگار خدا گوشاش کر شده بود فقط برا مایه تیله دارا وقت داشت قاسم اقا املاکی سر کوچه همیشه میدیدیم پولدر ترو پر مایه دار تر میشد با اینکه حتی یه بارم ندیدیم بیاد مسجد فقط تا مشتری میرفت بنگاش تسبیحش دستش میگرفتو میچرخوند.اره رعنا راست میگفت.

حرفاو درد دلامون تازه داشت بیشتر میشدو به قولی گل مینداخت که رسیدیم به خونه همش میگفتم کاش خونه دورتر بود یا دیرتر میرسیدیم که رعنا سبدو ازم گرفت با گوشه دهنشم چادرشو چه دستای سفیدو زیبایی داشت گفت مرسی اقا ؟گفتم مسعود اسمم و نمیدونست منم چون همیشه باباش صداش میکرد اسمشو یاد داشتم گفت مرسی اقا مسعود.

همونطور که میرفت میدیمش خیلی تو نور افتاب به نظرم زیباتر اومد مثل فرشته ها.

هنوز داخل نرسیده بود که صدای باباش پا شد رعنا رعنا یه لیوان چای بیار واقعا دلم براش میسوخت خیلی بیچاره بود راست میگفت دختر یعنی همش بد بختی.باباش اونور کوچه بساط کفاشی پهن کرده بود

دیگه فقط برا نون نبود که میتونستم رعنا رو ببینم وقتی میرفت میوه یا سبزی چیزی بگیره هم منم میرفتم میتونستیم تو راه کلی حرف بزنیم اون قدر با هم صمیمی شده بودم که اون بهم مسعود و منم بهش رعنا میگفتم.البته اوایل رعنا خانوم میگفتم اونم اقا مسعود.

محله ما یکی از محله های نسبتا پایین شهر بود از اون محله ها که ادما فقط روزشون رو میگذرونند به امید شب شبو میخوابند به امید اینکه فردا باز پاشند.

نه تفریحی نه سرگرمی یه موقعی وقتی بچه بودم یادمه با بچه محلا گل کوچیک میزدیم اما به خاطر پول و اینکه هر کی مجبور بود کار کنه حتی تو اون بچگی کم کم بچه ها از هم دور شدن.

یادمه با عباس و سعید اینا همیشه گل کوچیک میزدیم عصرای 5 شنبه یادش بخیر دم غروب صدای اذون مرحوم اقاتی که میومد از مسجد محل دیگه توپ و دروازه هامون که با اجر درست کرده بودیم و  جمع میکردیم.

الان هر کدوم از اون بچه ها یه جایین مثلا سعید به خاطر شرایط سخت مالی و مریضی مامانش و فوت نا بهنگام باباش روزنامه فروشی میکرد سر چهارا ها.

عباس تو یه چاپخونه رفته بود اونم باباشو طلبکارا به خاطر قرضو اینا انداختن زندان.

وای ادم تا بچه هس  هیچی از این مشکلات سر در نمیاره همیشه صبر میکردیم بعد مدرسه ظهرای 5 شنبه با بچه محلا بریم فوتبال چه خوش میگذشت فرداشم که جمعه بود اما کم کم که بزرگ میشیم مشکلات روی دوش ما هم سنگینیش میفته غافل از اینکه یه روز زیر بار اون مشکلات خورد میشیم.

سرتون در نیارم این مشکلات که تو همه خانوا ده ها بود الانم بیشتر شده باعث یه اتفاق بد  یا یه هر چی اسمشو میزارین برا من شد البته برا رعنا اما چون ما با هم خیلی صمیمی شده بودیم و من دوستش داشتم انگار برا من افتاده بود.

اها قبلش بگم شبای یلدارو!!!

 که اولین سالی بود که اونا اومده بودن شب دعوتشون کردیم خونمون شب یلدا رو با هم باشیم البته 2 تا داداشاش نیومدن چون جای ما تنگ بودو جمعیت اونا زیاد البته بگم منم 2 تا خواهر داشتم جمعیت ما هم کم نبود اما اون شب خیلی خوش گذشت تخمه شکستیم حرف زدیم منم هی زیر چشمی رعنا رو میدیدم اونم منو لباش گاز میگرفتو ارومکی میخندید چه قدر خوب بود . کی میدونست پشت خنده هاش کوهی از غم و بدبختی که به زودی روش اوار میشه.

2 سالی بود اونا اومده بودن سال سوم بود که همه اون دوستی و صمیمیت بین ما تموم شد.

یه شب که اومدم خونه دیدیم یه جفت تا کفش اضافه در واحد اوناست ما واحد بالاتر از اونا بودیم اونا پاین تر چون مستاجرا قبلی وقتی رفتند اینا جاشون امدن.

وقتی از پله ها میرفتم بالا تو راه پله رعنا رو دیدیم نشسته بود گریه میکرد خیلی بد جور گریه میکرد چشماش سرخ شده بود بریده بریده نفس میکشید نشستم گفتم سلام چی شده چرا گریه میکنی جوابی نداد و بغضش ترکید بیشتر گریه کرد منم نمیدونستم چرا اما تا گریش دیدیم گریم گرفت.

یه جیزی همیشه نمیدونم چرا تو اوج خوشی ها که مثل من کسی دوست دارین یه هو یا ازدواج یا مرگ خوشیتون رو تبدیل به عزا میکنه از کارای خداست دیگه.

با صدای گریه مامانم اومد بیرون ؟

مارو دیدگفت چی شده گفتم هیچی نمیگه فقط گریه میکنه!؟

 دست رعنارو گرفت و بردش تو واحد خودمون یه لیوان اب قند داد گفت بخور جونم اروم شی بعد بگو چی شده.بعد رو به من کرد گفت برو لباسات عوض کن صورتتم یه اب بزن .

وقتی کمی ارومتر شد ازش پرسید چی شد عزیزم چرا مثل ابر بهار گریه میکنی که باز رعنا زد زیر گریه اما این بار گفت که خاستگار براش اومده مامانم گفت الهی همین خوب اینکه خوشالی داره نه ناراحتی. هر دخملی باید ازدواج کنه

رعنا دیگه چیزی نگفت بند دلم پاه شد یه ان به خودم گفتم کاش خواب بودم یا یه دروغ بود یا هرچی اما رعنا رو از دست ندم.

وقتی حالش بهتر شد مامانم میخواست کمکش کنه ببرتش خونشون درو که باز کرد دید یه اقای با یه لباس عجیب و یه من ریش از خونشون اومد بیرون رفت گفت حتما پدر داماده .که رعنا گفت نه خود داماده مامانم گفت چی؟؟

بله داماد اونطوری که بعدنا فهمیدم یه مرد 40 ساله حالا ایرانی کاش میبود افغان بود یه افغانی این بیشتر ناراحتم میکرد.با اون لباسای عتیقش و لهجه گندش.

من که تا اون روز افغانی ندیده بودم جز پدر( سخی) تو رو خدا اسماشون بیبینید . که کار گر احمد شاطر نونوای محلمون بود.

گفتم خاک بر سر ایرانی شده یه افغانی میاد خاستگاری یه دختر 19 ساله به این خوشگلی.

ماجرارو کوتاه کنم که چقدر مامانم اینا تلاش کردن بابای رعنا دخترشو به اون افغان کثیف زشت نده اما نشد ماجرا اینطوری بود که در قبال رعنا پول خوبی داده بود نمیدونم چقدر اما اونا دخترشون به یه افغان فروخته بودن.

باورتون نمیشه اون همه حرفا  صمصیمیتی که با رعنا داشتم همش جلو چشم اومد.یاده حرفم افتادم

گفتم بهش اره درسته ایشالا درست میشه گفت اره وقتی دیگه وقتی نباشه درست میشه همیشه

 رعنا رو مثل یه زن افغان ارایش کردن و لباس عروس تنش کردن ما که نرفتیم اما خدیجه خانوم همون خیاطی که بهش خیاطی یاد میداد میگفت دختره همش گریه میکرده انگار دنبال چیزی میگشته.

اون اخرین باری بود که رعنا و دیدیم بعدها شنیدم  اون افغان پولدار که توی ایران به پول و ثروت رسیده بود رعنارو به افغانستا برده.

فکرشم ادمو ازار میده کشور ما درش مثل دره ... بازه حیونایی مثل این افغانها میومدن برا کار گری حالا کارشون به جایی رسیده شدن ثروتمند و  دخترای ایران و میخرند ای تف بر....

قضاوت بقیه چیز ها با شما به امید سربلندی ایرانی.

 

و زن در بند و حصار!

 هیچ وقت اینقدر دیر نکرده بود همه جا زنگ زدیم کلانتری .بیمارستان.حتی پزشکی قانونی اصلا فکر همچین روزی رو هم نمیکردم خیلی وقتا وقتی روزنامه حوادث و سر سری یه نگاه مینداختم باورم نمیشد این قدر جرم و جنایت تو کشور یا حتی شهرمون باشه.

همیشه میگفتم اخه با این همه جنایت که دیگه امنیتی نمیمونه برای زندگی ترس تمام وجودمو گرفته بود هیچ وقت اینقدر اضطراب نداشتم همیشه وقتی کلیپ یا فیلمی در این مورد میدیم از اینکه یه دخترم متنفر میشدم متفرو پر ناراحتی و خشم از اینکه جنسیتم طوری خلق شده که همیشه مورد استفاده باشم مثل یه کالا.

ساعت 12 شب بود تقریبا از ساعت 1 ظهر که خواهرم دیر کرده بود و باید بعد از ساعت 1 از دانشگاه حالا با تاخیر تا 1 خونه میبود نگران شده بودیم.

 من همش فکرم روی تصادف میرفت که شاید تصادف کرده یا توی شلوغی خیابون به ترافیک خورده باشه یا تاکسی گیرش نیومده یا از اوتوبوس جا مونده  باشه نمیدونم هزار جور فکر از سرم میگذشت.

حتی یه لحظه هم به اونچه بعدا فهمیدیم سرش اومده فکر نکرده بودم.

ساعت تقریبا 1 نصف شب بود بابام دیوانه شده بود اون که زیاد عادت نداشت سیگار بکشه هی سیگار میکشید و هنوز تمام نشده یکی دیگه روشن میکرد میرفت تا سر کوچه میومد مامانم و من هر جا فکرشو بکنید زنگ میزدیم به گوشیشم زنگ زدیم که خاموش بود.

تازه امسال وارد دانشگاه شده بود سمیرا 19 سال داشت چه قدر وقتی فهمیدیم رشته پرستاری قبول شده خوشحال شدیم البته توی دانشگاه خراب شده ازاد که رفتن بهش یه بدبختیه و خارج شدن ازش یه جور مصیبت.

زنگ در به صدا در اومد یه نیم ساعتی بود بابام توی حیاط نشسته بود هی با چنگ موهای سرشو میکند و من و مامانم با گریه دعا میکردیم.

بابام اصلا نفهمید زنگ میزنند اونقدر که گیج . عصبانی و پریشون بود هیچ وقت اونطوری ندیده بودمش حتی بعد فوت عموم.

من دویدم طرف در در وباز کردم یه هو جیغ زدم که بابام با صدای جیغ من به خودش اومد دوید طرف من باورم نمیشد سمیرا با لباس خونیو مانتو پاره حتی نمیتونم بقیشو بگم اینقدر وحشتناک بود چیز زیادی از اون لحظه یادم نیست یعنی نمیخواستم که یادم بمونه فقط دیدم بابام سمیرا رو بغل کرد درو بستیم رفتیم داخل هنوز جیغو سرو صدا و گریه مامانم و بابام توی گوشمه که هی میگفتن چی شده چته چرا اینطوری شدی و..

ساعتای 2 بعد از نصف شب بود لباس تمیز تنش کردیم و بعد شستن خون و زخماش و پانسمان کردنش مامانم گفت بزارین بخوابه هیچی هم نگین تا فردا.

اون شب خوشحال بودم خواهرم برگشته و ناراحت از اتفاقی که حتی فکرشم نمیکردم تا صبح هیچ کدوممون خوابمون نرفت صبح با صدای مامانم بیدار شدم سمیرا ر ودیدیم وحشتناک بود بابامو دیدیم با چشای خستم که داره تند تند لباس میپوشه میگه الان باید ببریمش دکتر .

منم رفتم صورتم بشورم زود حاضر شم مامانم گفت تو بمون خونه چیزی نیست گریم گرفته بود میلرزیدم بی اختیار خواهر خوشگلو کوچولوم حالت تشنج بهش دست داده بود از دهنش کف میومد بیرون سرش مدام این ور اون ور میشد خیلی ترسیده بودم .!

با رفتن مامانم اینا صورتم شستم اما میلی به خوردن هیچی نداشتم نمیدونستم چرا اینجوری شده زندگی اروم و ساده ما چرا یه هو بهم ریخته سمیرا دیروز تا دیشب و کجا بوده.

دم دمای ظهر بود مامانم زنگ زد خونه گفت دارن میاند سمیرا بهتر شده نگران نباشم.

دم حوض نشستم اینجا همیشه منو سمیرا بازی میکردیم چقدر استکان و لیوان که وقت شستن اینجا از دستمون ول میشد میشکست حتی وقت خاله بازی همینجا بود که چادر نماز مامان و پهن میکردیم کنار این حوض بازی میکردیم .

 اخ یاد بچگیام افتادم اون ارامش بی دغدغگی و...

 ماهیای توی حوض هم انگار فهمیده بودن یه اتفاقی افتاده و اونام انگار خسته و کسل بودن.

منو سمیرا هفته ای یه بار میفتادیم به جون این حوضو میشستیمش با اینکه حوض زیاد بزرگی نیست اما همیشه لذت میبردیم که جای این ماهیا تمیز باشه.

مامانم و سمیرا اومدن خونه بابام رفته بود کلانتری محل تا موضوع رو بگه چون فکر میکرد یه اتفاق بدی افتاده عصر با مامانم اینا رفتیم یه درمونگاه روانپزشکی یا روان درمانی درست یادم نیست سمیرا خرف نمیزد و اگه ازش سوالی میکردیم مثل دیوونه ها جیغ میکشید .با دستاش موهاشو میکند وحشتناک بود.

حدودا 3 یا 4 ساعت اونجا بودیم سمیرا تنها رفت داخل اتاق دکتر و بعد اومد بیرون گریه میکرد و مامانم و بابام رفتن داخل! من بغلش کرده بودم نشستیم توی بخش انتظار مامان و بابا بعد یه نیم ساعتی اومدن بابام خیلی ناراحت بود مامانم دیدم با گوشه چادرش اشکاش و پاک میکنه .

وقتی رسیدیم خونه اجازه بدین از گفتن تمام جزئیات صرف نظر کنم چون یاداوریشون عذاب و زجر روحی و طولانی فقط بگم وقتی از دهن مامانم شنیدم به خواهرم ت جا و ز شده اونم از طرف چندتا افغانی کثیف نجس

به قول بعضیا اجنبی هیچی نفهمیدم و فقط نفرین بود که به باعث و بانیای اونایی که این حییونای وحشیو اجازه ورود به کشورمون دادن میکردم کشوری که درش انگار مثل ط وی له بازه و هر حیونی میاد بدون هیچ نظارتی. گندو نکبت و بدبختی و به ماها میزنه.

وقتی به کلانتری رفتیم برای تنظیم شکایت فکرشو نمیتونید بکنید چقدر معطل شدیم با اینکه کار ما واقعا اورژانسی بود.

تازه بعدشم رئیس اونجا که انگار اتفاقی نیفتاده گفت ما پیگیری میکنیم.

البته سمیرا رو هم برده بودیم برای چهره نگاری گرچه افغانیا همشون عین هم همشکل و زشتو بد قیافه ونکرند.

چقدر دیدن صورت ناراحتو خسته و جای زخمای کمی خوب شده خواهرم ازارم میداد.

جریان اینطوری بود که وقتی سمیرا از دانشگاه میاد بیرون سوار اوتوبوس میشه شهر ما هم مشهد که بدبختانه افغان کم نداره مثل علف ه رز همه جا هستند .چند تا افغانی دنبالش میکردند از دانشگاه تا خونه ما نسبتا کمی دوری راه هستش و وقتی از اوتوبوس پیاده میشه یه مقداری رو باید پیاده میومده که کوچه های ناجوری هم داره اونجا اونا گیرش میارند با دارو بی هوشش میکنند اونطوری که خودش به بازپرس و قبلش به روانشناس گفته بوده وقتی چشماشو وا میکنه که اون ناجاستا داشتن بهش... و مثل حیونای بیابونی حیف حیوون من پست تر از افغانی جماعت سراغ ندارم تمام لباساشو به تنش پاره کردند.

و میگفت بی حسو بی رمق بوده بدنش و نمیتونسته تکون بخوره.

 فقط جیغ میزده اون نجاستای بی ناموس هم ازش فیلم میگرفتند یاد کلیپی افتادم که چند وقت پیش دیدم یه دختری رو همین افغانیا گرفته بودند بعد اون عمل زشت و پستانه سرش و بریدن فیلم هم گرفتن اینم از کشور ما نمیدونم چی بگم بعد اون همه شکایت و اینا اصلا معلوم نشد ایا پیگیری کردند یا نه اونارو پیدا هم نکردند بابام بارها میرفت و اونام میگفتند در دست برسی خبری شد بهتون میگیم .

بگم که پزشکی قانونی هم رفتیم و از نظر جسمی و رو حی خیلی به خواهرم ضربه وارد شده بود مامانم میگفت کاش به جای شما دو تا دختر یه پسر داشتم این همه فشار بدبختی ..

سمیرا دانشگاشو ول کرد رفتارش عوض شده بود شبا کابوس میدید و با جیغ و داد از خواب بلند میشد همیشه هم تصویر اون چند نفر افغان نجس و بی شرف و میدید و اون اعمال...

متاسفانه به پیشنهاد پزشکه معالجش سمیرا رو بردیم یه مرکز روان درمانی الان مدتیه جای خواهرم پیش ما خالیه و از ما دوره من همیشه به دیدنش میرم اما هر روز میبینم که از روز قبل پژمرده ترو خشکیده تر میشه متاسفم برای خلقت زنانه ما که اینطوری خلق شدیم نه امنیتی داریم و نه..

ببخشید خیلی از جزیاته این ماجرای تلخ و که برای خواهرم و سمیرا های دیگه افتاده و میفته رو به خاطر وحشتناک بودن و عذابی که برای من یاداور چند ماه زجر هستش که ادامه هم داره مجبور شدم از گفتنشون صرف نظر کنم فقط یکی بهم بگه چرا؟ چرا؟ یه دختر باید این بلا ها سرش بیاد؟تقاص این بدبختی که سر خواهرم اومده از کی باید بگیرم؟

 

سلام بچه ها این مطلب و یکی از دوستان نوشتن دادن گذاشتم تو وبم شما هم اگه مطالبتون خوبه بدین میزارم براتون اگه بخواین هم به اسم خودتون.

توخیلی خوبی خیلی با احساسی اما نمیتونم باهات باشم دلیل خاصی نداره یا دلیلش به خودم مربوطه.

بارها این حرفا رو شنیدین بارها و بارها به این فکر کردین چرا نمیتونین با اونیکه میخواین باشین؟ یا اون دختری  رو که فکر میکنین پیداش کردین بمونین! دختر دنبال پول و کسی که ماشین داره تا بتونه حسابی استفاده کنه ازش.

چرا دخترا اینطورین؟!.چرا پسرها با احساس شدن و دخترا مثل سنگ چرا دخترا و پسرا جاشون عوض شده.

خوب تمام این سوال ها بر میگرده به جامعه  به شرایط وقتی یه دختر میبینه میتونه صیغه شه و با خیلی ها باشه. و از این راه حتی پول در بیاره چه لزومی داره دیگه بخواد با کسی باشه بدون اینکه سودی براش داشته باشه ! یا با یه نفر؟ بنابر این عشق واحساس همش حرف و حرف حرف.دخترا با خیلی ها میرند تنشون و حس زنانشون  به همه ارائه میدن چون میتونند از این راه پول هم به دست بیارند.

دختر وابسته عشق نمیشه احساساتشم توی خودش خفه میکنه اتفاقا این حرف که دخترا احساس دارند یا احساسیند در خیلی موارد مخصوصا عشق بی مورده چون همه دیدین یه دختر میتونه با خیلی ها باشه میتونه خیلی کارها کنه بی اونکه حس و احساسی داشته باشه مثل وابسته کردن و شکستن قلب پسر و بازی دادنشون اونم نه یکی چندین تا.

دخترا همه حرفای دلشون نمیزنند در اکثر مواقع هیچی نمیگن شما هم نگین .

 چرا باید همه زندگیتون بشینید برای کسی که حتی مطمئن نیستین باهاتون میمونه یا دوستتون خواهد داشت بگین.

آسیب شناسی اجتماعی و روانشناسی بالینی این رو ثابت کرده که یه دختر میتونه بدتر از یه کارد وجود و قلب یه پسر و تیکه تیکه کنه.

سوال مطرح میشه آیا نمیشه پس کسی و دوست داشت نمیشه باهاش بود؟

 جواب اینه میشه اما نه کسی که باید برای داشتنش رنج بکشید خودتون خار و پست کنید .

دوست داشتن و عشق باید به ادم ارامش بده نه اینکه ادم و تو رنج و عذاب بندازه لیلی و مجنون هم دو نادان بودن اون مجنون عاشق نبوده یه بی کاری بوده که عمر و وقتش براش مهم نبوده که برای زنی که نمیخواستتش اون همه مهنت کشیده. عشق رنج توش نیست فقط ارامش.فقط حس پیشرفته نه زمین خوردن و پستی و غلام حلقه به گوش بودن.

 اما از پس اون چهره معصوم و لطیف و خوشگلشون کلی دروغ و حقه شاید باشه بنابر این خیلی باید محتاط بود خیلی باید دقیق بود زندگیتون به یه دختر نگین  سفره دلتون واسش باز نکنید.

.تا نشناختینش آنالیزش نکردین همه رازها تون بهش نگین.

مطمن باشید با شما نباشه با دیگری خواهد بود بیشتر دخترا در بند این نیستند شما حالا باهاشون نباشید بمونندو وفادار باشند این حرفا مال قصه هاست مال قدیماست که دخترا حجب و حیا براشون مهم بود.

 دختری که تمام وجودش به یه نفر نه به چندین نفر ارائه میده به مانند کالا به مانند شی خودشو معامله میکنه  معلومه که لیاقت بودن دوست داشتن و خواستن  نداره.

خیلی جاها هم قبلا  رسم شده بود کارت اینترنت میگرفتند توی نت ها دوست میشدن که در خیلی از مواقع هم پسره روسر کار میزاشتند سرش کلاه میرفت.

 الان شارژ تلفن میگیرند این نوع دوستیا به درد اصلا نمیخوره.

 خیلی بایدمراقب باشین کسی که بهش حستون رو میگین بازی میکنه و بهتون میگه شما خیلی احساسی هستین و خوب اما من نمیتونم بمونم یا باهات باشم.!

 بدونید دروغ میگه هم به شما هم به خودش دروغ توی ذات دختر بوده وقتی  17 یا 18 سالشون میشه شروع میکنند از دختر بودنشون استفاده کردن وارد جامعه که میشند و بازار خواسته ها رو میبینند  این فرصت و غنیمت میشمرندو حسابی تا میتونند دلبری میکنند دل میبرندو میشکنند بعدش این نوع کاره دخترای اینطوریه نه همه.

به سن 24 یا 25 که میرسند موتورشون کم کم کند میشه چون کسایی دیگه جای اونارو میگیرند.

 

بعضی ها هم هستند عشق ودوست داشتن براشون جایگاه خاصی داره اما در بیشتر مواقع و بیشتر دخترا این موضوع صدق نمیکنه.

و این روند بوده و هست تا خود پسرا به خودشون بیان که  قاعده بازی رو عوض کنند تا وقتی پولاشون صرف خرج برای دخترا میکنند همینه !

حالا هم که بنگاهای صیغه موقت هم باز شده بیشتر و راحت تر میتونند به این وضع ادامه بدند.

بنابر این تا خریدار هست جنس هم هست و عشق و دوست داشتن یه کلمه بی معنی دخترا با توجه به اینکه میتونند عشوه گری کنند و دل ببرند با یه نفر نه که با چندین نفر خواهند بود.

 و از همشون هم استفاده خواهند کرد و با کلماتی مثل این که من شکست خوردم قبلا یکی دلمو شکسته و قلب ندارم از این حقه بازیا و مظلوم گرایی ها  و دروغایی که دیگه از مد هم افتاده دل پسرا بیشتر میسوزونندو به وجد میارند.تا به موقع استفاده ای که میخواند کنند.

 اما بدونید در پس همه اینا فقط حقه بازی و مظلوم گرایی بی مورد و فقط برای دل بردن بیشتر دخترا از پسراست

سعی کنید تا میتونید تو دام اینطور دخترها نیفتید و بارها گفته شده بازم بگم دختر زیر 23 سال اصلا به درد دوستی نمیخوره یا حتی ازدواج چون مغزشون هنوز کامل نیست برای پذیرفتن مسئولیت.

باتشکر از خانوم صارمی که اجازه دادن من مطالبم رو بزارم امیدوارم توهین حرفهای من رو تلقی نکرده باشید اینا واقعیتهای جامعه ماست بیشتر دختر ها (گ ر گ )شدن و حتی به خودشونم به هم جن سا شونم رحم نمیکنند چه برسه دیگه به پسرا..

برچسب:, :: 1:8 ::  نويسنده : خود خود سیامک

عکس داری ؟ قدت چنده؟ کارت چیه ماشین چی؟

بارها این کلمات رو شنیدین بارها و بارها توی چت رومها موقع آشنایی که دختر بهتون میگه عکس داری ببینمت بلندی کوتاهی و...

کلا دوست شدن و دوست داشتن خلاصه به همین حرفها ختم شده.

 چرا بعضی هاشونم حرف قشنگ میزنند از دروغ بدم میاد صداقت و پاکی برام مهمه اما این حرفهای دخترونه  از همه دروغها  دروغتره چون اگه شما بهشون بگین من قیافم معمولیه قدم بلند نیست ماشین هم ندارم پولم ندارم میگن زیاد مهم نیست !

اما بعد دیدن عکستون میگن من یکی میخوام که به دلم بچسبه حداقل یه قیافه ای باشه که به دل بشینه شایدم برای همین هستش که پسرا جاشون با دخترا عوض کردند ابرو بر میدارند ارایش میکنند لباسهای خیلی چسبون میپوشند موقع حرف زدن صداشون کش میدن و غمیش میاند.

شما اگه این فوتبالیست ها رو ببینید خیلی هاشون ابرو بر داشتن و کلا حالت مردانگی ندارند مثل یه زن خودشون اراسته میکنند میاند توی زمین فوتبال.

پس اینا همش حرفه که اول دم از صداقت میزنندو پاکی راست گو بودن.

 بعد که رابطتتون بخواد جدی بشه اون موقع راحت میزارنتون کنار با این حرف که ببین تو خوبی ببخشیا اما به دل من نمیشینی؟

خوب اصلا کی گفته پسر باید خوشگل باشه از قدیما زنا زیبا بودن و مردها خشونت و جدی  بودنشون مهم بوده خشونت نه به معنای وحشیگری به معنای استوار بودنشون اما الان خیلی فرق کرده دخترها دنبال 3 چیزند  تیپ/ پول / قیافه/ که البته اگه طرف وضع مالیش خیلی خوب باشه دختر تا هر جا که اون بخواد اویزون و مطیعشه.

 تو خبرها چند وقت پیش بود میخوندم یه مرد 60 ساله یه زن 22 ساله گرفته اون 22 ساله خودشو به پول اون مرد داده .

الان همینه وضع عوض نمیشه مگه ادما رفتارشون عوض کنند تا وقتی جنس هست خریدار هم هست.

دختری که با پسری میره بیرون همش چشمش به جیب اون پسرست که هی براش خرج کنه خودش و بی ارزش کرده  میدونین چرا؟

چون این وضع دووم نمیاره وقتی سن اون دختر بالا بره   وقتی که از شکل و قیافه افتاد طوری که دیگه حتی آرایش هم نمیتونه لک و چین و چروک بپوشونه !

شاید بگین خوب حالا تا اون وقت حسابی حا ل میکنند و لذتش و میبره.اره اما به چه قیمتی؟

تا حالا سگ ها رو دیدین چطوری با هم اشنا میشند؟ چطوری با هم ارتباط برقرار میکنند؟ اونا عشقو علاقه ای بینشون نیست حیوونند.

چرا ماها میخوایم مثل اون حییونا باشیم با هر کی با هرچی شد رابطه برقرار کنیم چون فعلا لذتشو میبریم؟

یعنی یه آدم این قدر میتونه بی ارزش باشه امرزو این براش خرج کرد باهاش میمونه فردا یکی بهتر و براش خرج بیشتر کرد میره با اون؟

کالا بودن تا کی خودمون هم باورمون شده کالاییم ارزشتون اندازه یه ماشینه بیرون رفتن براتون هی بخرند و بخوریدو خرج کنند و همین؟

هر چی هم زیباتر باشی قیمتت بیشتره؟

مشکل میدونین چیه اینه که با این کار این عده که کم هم نیستند حتی اگه چند نفری هم که تعدادشون کمه بخواند واقعا عاشق باشن و دوست داشته باشن و دل ببندن توی این همه دختر که اینطوری رفتار میکنند گم میشن و بقیه اونا رو هم به چشم کالا میبینند.

دختر همینه اگه همون اول آشناییتون بهتون گفت چه شکلی هستی ؟

خدا حافظی کنید! چون حتی اگه باب میل اونم باشین مطمئن باشین یکی بهتر از شما پیدا کنه میزارتتون کنار بدون هیچ گونه درنگی.

دختری که خودشو به پول شما میفروشه با قیمت بالاتر به یکی دیگه میفروشه.

اونایی هم که میگن من نمیتونم یه رابطه جدید داشته باشم نمیتونم باهات باشم منظورش فقط شمایین چون وقتی بردینش بیرون خرج کردین و حسابی بهش رسیدین ولتون میکنه و با کسی دیگه میره.

ایم قاعده بازی دخترانست.

این چرخه متوقف نمیشه مگر پسرها نوع برخورداشون  عوض کنند به جای اینکه پولای بی زبون صرف خرید عشق کنند دنبال کسی بگردند که اونارو برای قیافه و پول نخواد.برای خودشون بخواد. بیرون که باهاشون میرن اونا هم شریکی خرج کنند

کسایی که صبح عاشق میشند شب فارق  نمیشه روی هیچ حرفشون حساب کرد نه روی دوست داشتنشون نه روی خنده هاشون نه روی ادا اطفال زنانشون همش لحظه ای همش موقتی.

یکی از دوستای من با پسری بیرون رفته بود و میگفت حسابی تیغوندمش حسابی با خنده و شوق این حرف و میزد برام لباس خرید ناهار رفتیم تازه هی میخواست بهم دست بزنه نزاشتم گفتم من خیلی دیر عاشق میشم تا یخم وا شه خودمم هی نگه داشتم که یه هو وا ندم خیلی سر سنگین برخورد کردم!

پیش خودم گفتم اگه اون پسر اینقدر شعور داشت میفهمید که دختری که باهات میاد بیرون اونجایی که تو میخوای هم میاد و براش خرج میکنی اهل همه چی هست که باهات اومده شکمشو پر کنی لباس براش بخری پولای مفت به دست اومدتو خرجش کنی.

دوستم در حالی که باز میخندید بلند بلند میگفت نمیدونی چه قدر احمق بود گفت فردا هم میام هر چی دوست داری بریم برات میگیرم فقط ترکم نکن وای که چقدر خوبه و داشت لیست لباسو جورابایی که میخواست توی قرار بعدیش بگه اون پسره ساده بگیره رو بهم میگفت من اصلا حواسم بهش نبود با اینکه یه دخترم شرمم میشه از اینکه یکی خودشو زیباییشو به پول بفروشه.

کاریش نمیشه کرد ببخشید تا خرند این پسرها خر سواران بسیارند دختری که

 توقید وبند هیچی نیست هیچ حدو حدودی برای خودش قائل نیست میگه راحتم هر کاری کنم بدونید موندش براتون ضرره نه سود نه فایده چون هر لخظه دلتون میلرزه که این با کیه کجاست چیکار میکنه.

و جالب دخترا هم یاد گرفتن میگن بهم اطمینان نداری هی چکم میکنی من با کسی نیستم با تو ام فقط اما پشت تلفن چه خبره کی میدونه؟

 مثل همین دوست من که هی داشت میخندید به سادگی اون پسره پولدار. همین دوست من همون موقع زنگ زد با یکی دیگه قرار گذاشت که برا شام بره بیرون خلاصه همینجوری پول پسرا بود که براش خرج میکردند.

میومد برام تعریف میکردو هی میخندید بهشون.

بهم میگفت ندا تو دیوونه ای هم زیبایی هم قد بلند برو یه ببخشید اون گفت خری پیدا کن بتیغونش البته تو نیازی نداری اما پول آرامش تو دلم بهش  گفتم ای بیچاره اینم موقتی این هم نیز بگذرد.

من ناراحت این نیستم که عاطفه دوستم با این و اون میره  ناراحتم که کار اون و امثال اون باعث میشه به همه دخترا ضربه بخوره همه دخترا به چشم کالا دیده شند.

حالا خودتون قضاوت کنید کسایی که دنبال پول و قیافه هستند میتونند وفادار باشند؟

دختر وقتی شما ر وببینیه تصمیمش و گرفته فقط تو 1 دقیقه تصمیمش و میگیره این که بهم وقت بده بعد نظرم و  میگم دروغه اون میره فکر کنه ببینه چطوری میتونه ازتون استفاده کنه ببینه پولی ندارین یا کم دارین ولتون میکنه باور کنید غیر اینا نیست یه دختر داره از دیده خودش اینارو بهتون میگه چشاتون وا کنید ساده نباشیند.

اگه هم میرین با دختری بیرون هی دست به جیب نشین براش خرج کنید اخه بی معنیه  جلسه اول که خوب نمیشناسینش هی براش خرج میکنیند شما ها هستین دخترارو بد عادت کردین. اگه گفت خسیسی بگین اره تو هم خسیسی.

دختر خاله من 17 سالشه هنو هیچی نشده اونم یاد گرفته وارد این بازار شه از پسرا شارژ میگیره باشون 1 دقیقه حرف میزنه اما کلی شارژبراش میخرند!

چقدر شما پسر ها ساده ین تو ایران ساده ترین افراد پسراشن چون زود احساساتشون برزو میدند زود وابسته میشند اخه این که وابستگی نیست عشق هم نیست دوست داشتن زمان میبره.

خو د دانید من با توجه به رفتار دوستم اومدم آپ این دفعم و راجع به این موضوع اختصاص بدم.

به یزدان که گرما خرد داشتیم   کجا این سرانجام بد داشتیم.

 

20 راه مختلف حالگيري !

راه ۱: روزهای تعطيل مثل بقيه روزها ساعتتون رو كوك كنين تا همه از خواب بپرن! ﴿اين روش برای افرادی كه غير از ساديسم ، رگه هايی از مازوخيسم هم دارن پيشنهاد ميشه!﴾


راه ۲: سر چهارراه وقتی چراغ سبز شد دستتون رو روی بوق بذارين تا جلويی ها زودتر راه بيفتن!

راه ۳: وقتی می خواين برين دست به آب ، با صدای بلند به اطلاع همه برسونين!

راه ۴: وقتی از كسی آدرسی رو ميپرسين بلافاصله بعد از جواب دادنش جلوی چشمش از يه نفر ديگه بپرسين!


راه ۵: كرايه تاكسی رو بعد از پياده شدن و گشتن تمام جيبهاتون ، به صورت اسكناس هزاری پرداخت كنين!


راه ۶: همسرتون رو با اسم همسر قبليتون صدا بزنين!


راه ۷: جدول نيمه تمام دوستتون رو حل كنين!


راه ۸: توی اتوبان و جاده روی لاين منتهی اليه سمت چپ با سرعت ۵۰ كيلومتر در ساعت حركت كنين!


راه ۹: وقتی عده زيادی مشغول تماشای تلويزيون هستن مرتب كانال رو عوض كنين!


راه ۱۰: از بستنی فروشی بخواين كه اسم ۵۴ نوع از بستنيها رو براتون بگه!


راه ۱۱: در يك جمع ، سوپ يا چايی رو با هورت كشيدن نوش جان كنين!

راه ۱۲: به كسی كه دندون مصنوعی داره بلال تعارف كنين!


راه ۱۳: وقتی از آسانسور پياده ميشين دكمه های تمام طبقات رو بزنين و محل رو ترك كنين!


راه ۱۴: وقتی با بچه ها بازی فكری می كنين سعی كنين از اونها ببرين!


راه ۱۵: موقع ناهار توی يك جمع ، جزئيات تهوع و ﴿گلاب به روتون﴾ استفراغی كه چند روز پيش داشتين رو با آب و تاب تعريف كنين!


راه ۱۶: ايده های ديگران رو به اسم خودتون به كار ببرين!


راه ۱۷: بوتيك چی رو وادار كنين شونصد رنگ و نوع مختلف پيراهنهاش رو باز كنه و نشونتون بده و بعد بگين هيچكدوم جالب نيست و سريع خارج بشين!

راه ۱۸: شمعهای كيك تولد ديگران رو فوت كنين!


راه ۱۹: اگه سر دوستتون طاسه مرتب از آرايشگرتون تعريف كنين!

راه ۲۰: وقتی كسی لباس تازه می خره بهش بگين خيلی گرون خريده و سرش كلاه رفته!

 
برچسب:, :: 23:11 ::  نويسنده : خود خود سیامک

 

وقتی پسرا دور هم خلوت میکنند

 

 

۱- بدبخت حسین دلت بسوزه همون دختری که به تو نخ نمیداد من رفتم شماره شو ازش گرفتم .

 

2- من بدجوری عاشقش شدم . اگه این خوشکله با من دوست بشه من همه ی دوست                   

  دخترهام  رو کنار  میگذارم .

 

3- بچه ها این دختره رو دیدین که مانتو  قرمز میپوشه و یه عینک آفتابی هم میزنه                      

وقتی  هم که توی دانشگاه را میره هیچکی رو تحویل نمیگیره . باید حالشو بگیریم .

 

4- ما اینیم دیگه بالاخره شماره رو دادیم به دختره فقط دنبال خونه خالی میگردیم .

 

5- بچه ها من میخونم شماها دست بزنید ... توی کوچمون دختره قد بلنده ...

 

6- بروبچ جاتون خالی امروزرفتیم کافی نت یه رومی رو به گند کشیدیم

 

اینم یکی دیگه از فلشهای سال 2011


 

 

فلش مدل ناخدا؟؟؟؟؟؟

 

فلش مدل فنجانی

یعنی چی این؟؟

برچسب:, :: 14:18 ::  نويسنده : خود خود سیامک

 

 

 

 

 

 

 

مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات

 

 

 

 

 

 

 رو روبراه کن منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید

 

 

 

 

 

 


 با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن شوهره


 زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره

 

 

 

 

 

 

 ماموریت کارهات رو روبراه کن معشوقه هم که تدریس


 خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه:

 

 

 

 

 

 

 

 من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام پسره زنگ میزه

 

 

 

 

 

 

 

 به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا

 

 

 

 

 

 

هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم پدر بزرگ که


 اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه

 

 

 

 

 

 

 میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده


منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل

 

 

 

 

 

 

شد من دارم میام خونه شوهر زنگ میزنه به معشوقه


 اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم

 

 

 

 

 

 

ببینمت معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب


افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و

 

 

 

 

 

 

 مشق پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش

 

 

 

 

 

 


 برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میادمدیر هم


 دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه

برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت!!!

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید این وبلاگ یکی از سری وبلاگ هایی میباشد که در جهت تفریحات وسرگرمی ها ومطالبه عاشقانه سالم فعالیت میکند ین وبلاگ کار خوداز شهریور ما سال هزار سیصدونود شروع کرده هم اکنون به فعالیت خود ادامه میدهد امیدواریم بارایه نظرات خودتان مارا درهرچه بهتر کردن این وبلاگ یاری کنیید در ضمن کپی برداری ازمطالب وبلاگ هم اشکالی ندارد حتی بدون ذکر منبع .همه جوره راحت باشید .این وبلاگ متعلق به خود شماست.با کمال وتشکر فراوان مدیریت وب سیامــــــک
آخرین مطالب
پيوندها
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کلبه کوچک اما رازهای بزرگ وباورنکردنی و آدرس nvasiya.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 23
بازدید کل : 194
تعداد مطالب : 33
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 2



Alternative content